ياد داشت های زير زمينی

صداي همهمه مي آيد و من مخاطب تنهاي همه ي باد هاي جهانم....

21 March 2004

من تنها بودم
تنهاي تنها كه نه
با يك عروسك غمگين كودكي يك دفتر شعر و پنجره اي كه مرا به بيرون فرياد مي كرد
و تو امدي
در غروبي غمگين
با چشماني كه ميخواست مرا به اينده اي غريب وصل كند
و يك دفتر خاطرات پر از ترس و هراس به خلوت من اضافه شد كه رازدار ياد تو بود
يادهايي كوچك با قلبي لرزان
كه هر ان دلهره استواري ديوار قلب كوچكش را به شكستي عميق پيوند مي زد
و تو هيچگاه پيشگام شكستن ان ديوار پوشالي نشدي و من انقدر غريب بودم كه كوچه پس كوچه هاي شكستن غرور را نمي دانستم
و گذشت و گذشت و گذشت………تو با باد رفتي و من اينجا اسير دست ان غروب تلخ
در اين ميان تنها خلوت كوچك من فنا شد
دفتر كوچك خاطراتم هنوز باز است و هنوز خواب الود يادها و روياهايي دور
و هنوز من غرق اين انديشه ام كه آيا قلبت براي گام هاي كوچك و لرزانم جايي داشت……..