گِلِه من بغض نمناك عزلت گزيني ست كه مدت هاست در گلوي خاموشم زار ميزند
گِلِه من نگاهي ست كه بيهوده سياهي اين جاده ي رعب اور را به نظاره نشسته
گِلِه من برگ برگ تاريك ياد داشتهايي است كه گذر روزها را به اسارت مي كشد
گِلِه من پناه به گوشه دنج اتاقي ست كه هميشه جزئي از وجودم را در تصاحب داشته
گِلِه من حرف هاي تنها يي ست كه امن ترين پناهش بستر سا ده ي دلم بوده و بس
گِلِه من سالهاست در نگاه مغموم رهگذري غريب دفن شده
مرا با گِلِه ام تنها بگذاريد
--------------------------------------------------
متن بالا با تا يه حدودي ويرايش تبديل شد به اين……..فضا تا حدودي همون فضاست….
--------------------------------------------------
سالهاست مرا با گله ام تنها گذاشته اند
گِلِه اي كه چونان بغض نمناك عزلت گزينم مدت هاست در گلوي خاموشم زار ميزند
گله اي كه همگام نگاه بي قرارم بيهوده سياهي اين جاده ي رعب آور را به نظاره نشسته
گله اي كه ارام ارام با باد از ذهن هاشان پر مي كشد
او مي دانست من جز گله ام هيچ ندارم
او ميدانست گله من يعني برگ برگ تاريك ياد داشت هايي كه عبور روزها را به ريسمان مي كشد
او ميدانست گله من يعني پناه به گوشه ي امن اتاقي كه هميشه جزيي از وجودم را در تصاحب داشته
او ميدانست گله من يعني حرف هاي تنهايي كه امن ترين پناهشان بستر ساده دلم بوده و بس
و او ميدانست كه تنها رهگذري ست است كه ميداند و غريبانه مي شناسد گله هايم را
او ميخواست بماند در اقليم مغموم و ساكن گله هايم
مي خواست همراز شود با سنگيني سرد لحظه هايم
مي خواست همزاد روياي دور و فراموش شده ام باقي بماند
ولي او هم در لحظه اي گنگ و رها عبور آرام يك رهگذر غريب را برايم تكرار كرد
گِلِه من نگاهي ست كه بيهوده سياهي اين جاده ي رعب اور را به نظاره نشسته
گِلِه من برگ برگ تاريك ياد داشتهايي است كه گذر روزها را به اسارت مي كشد
گِلِه من پناه به گوشه دنج اتاقي ست كه هميشه جزئي از وجودم را در تصاحب داشته
گِلِه من حرف هاي تنها يي ست كه امن ترين پناهش بستر سا ده ي دلم بوده و بس
گِلِه من سالهاست در نگاه مغموم رهگذري غريب دفن شده
مرا با گِلِه ام تنها بگذاريد
--------------------------------------------------
متن بالا با تا يه حدودي ويرايش تبديل شد به اين……..فضا تا حدودي همون فضاست….
--------------------------------------------------
سالهاست مرا با گله ام تنها گذاشته اند
گِلِه اي كه چونان بغض نمناك عزلت گزينم مدت هاست در گلوي خاموشم زار ميزند
گله اي كه همگام نگاه بي قرارم بيهوده سياهي اين جاده ي رعب آور را به نظاره نشسته
گله اي كه ارام ارام با باد از ذهن هاشان پر مي كشد
او مي دانست من جز گله ام هيچ ندارم
او ميدانست گله من يعني برگ برگ تاريك ياد داشت هايي كه عبور روزها را به ريسمان مي كشد
او ميدانست گله من يعني پناه به گوشه ي امن اتاقي كه هميشه جزيي از وجودم را در تصاحب داشته
او ميدانست گله من يعني حرف هاي تنهايي كه امن ترين پناهشان بستر ساده دلم بوده و بس
و او ميدانست كه تنها رهگذري ست است كه ميداند و غريبانه مي شناسد گله هايم را
او ميخواست بماند در اقليم مغموم و ساكن گله هايم
مي خواست همراز شود با سنگيني سرد لحظه هايم
مي خواست همزاد روياي دور و فراموش شده ام باقي بماند
ولي او هم در لحظه اي گنگ و رها عبور آرام يك رهگذر غريب را برايم تكرار كرد
<< Home