ياد داشت های زير زمينی

صداي همهمه مي آيد و من مخاطب تنهاي همه ي باد هاي جهانم....

15 April 2004

آي خدا
مرا مي بيني….اِي خدا منم…همان دخترك غرغروي تو همان بهانه جوي هميشگيت.
چند وقتي است ذهنم با اين كلنجار مي رود كه نكند فقط اداي حرف زدن را در مي ارم
تو خدا بگو ، به اين دل من بگو كه صدايش را شنيدي ، بگو كه هنوز آنقدر كوچك نشده كه حتي به آه هايش هم خيره نشوي
خدا من مي خواهم بشنوم از زبان خودت… بگو كه هنوز چشم هاي خيسم لايق بوسه هاي تواَند
بگو كه هنوز جاپاي قدم هاي غمگينم از خاطر مهربانت محو نشده
بگو كه هنوز ساده ي نگاه بي قرارم را راه اميدي ست
تو كه ميداني قهر نگاهت با اين روح پاره ات چه مي كند
پس بگو…
بگو كه دلت برايم تنگ شده…