آن روزها رفتند
آن روزهايي كز شكاف پلكــــهاي من
آوازهايم , چون خبابي از هـــــــوا لبريز مي شد
آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش , كز پشت شيشه , در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره مي گشتم
پاكيزه برف من , چو كركي نرم , آرام مي باريد
……..گرماي كرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خــــط هاي بــــــــــاطل را
از مشــــــــق هاي كــــــــــهنه ي خود پاك مي كردم
آن روزها رفتند
آن روزهاي آسنايي هاي محتاطانه , با زيبايي رگ هاي آبي رنگ
دستي كه با يك گًل
از پشت ديــــواري صدا مي زد , يك دست ديگر را
و لكه هاي كوچك جوهر , بر اين دست مشوش , مضطرب , ترسان
و عـــــــــشق در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو مي كرد
در ظهر هاي گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم
ما با زبان ساده ي گل هاي قـاصــــــــد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مــــــــــــهرباني هاي معصـــــــــومانه مي برديم
و به درختان قرض مي داديم
و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت….
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند ,از تابش خورشيد , پوسيدند
و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقــــــــــاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابان هاي بي برگشت .
و دختري كه گونه هايش را , با برگ هاي شمــــعداني رنگ مي زد ,آه
اكـنــــــــــــــــون زني تنهــــــــــــــــــــــاست...
----------------------------------------------------------------فروغ فرخزاد
آن روزهايي كز شكاف پلكــــهاي من
آوازهايم , چون خبابي از هـــــــوا لبريز مي شد
آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش , كز پشت شيشه , در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره مي گشتم
پاكيزه برف من , چو كركي نرم , آرام مي باريد
……..گرماي كرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خــــط هاي بــــــــــاطل را
از مشــــــــق هاي كــــــــــهنه ي خود پاك مي كردم
آن روزها رفتند
آن روزهاي آسنايي هاي محتاطانه , با زيبايي رگ هاي آبي رنگ
دستي كه با يك گًل
از پشت ديــــواري صدا مي زد , يك دست ديگر را
و لكه هاي كوچك جوهر , بر اين دست مشوش , مضطرب , ترسان
و عـــــــــشق در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو مي كرد
در ظهر هاي گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم
ما با زبان ساده ي گل هاي قـاصــــــــد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مــــــــــــهرباني هاي معصـــــــــومانه مي برديم
و به درختان قرض مي داديم
و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت….
آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند ,از تابش خورشيد , پوسيدند
و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقــــــــــاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابان هاي بي برگشت .
و دختري كه گونه هايش را , با برگ هاي شمــــعداني رنگ مي زد ,آه
اكـنــــــــــــــــون زني تنهــــــــــــــــــــــاست...
----------------------------------------------------------------فروغ فرخزاد
<< Home