ياد داشت های زير زمينی

صداي همهمه مي آيد و من مخاطب تنهاي همه ي باد هاي جهانم....

13 July 2004

رجعت

يه دوری تقريبا ۲ ماهه از وبلاگ و يه دلتنگی غريب از حس اينکه جزيی از دنياتو دوباره به اغوش می کشی جزيی که خيلی بزرگه شايد يه کپی کمرنگ از خودت جزيی که اروم و بی صدا بدون اينکه حتی خودش بفهمه دستشو رها می کنی . چون دوسش داری و فکر می کنی اون به اين تنهايی نياز داره تا تغيير کنه تا بتونه مث قبل همرنگت بشه با تو با احساست با لحظه هات با بقيه ی دنيات راه بياد.

دستتو رها نکرده بودم که گم بشی .تو رو رهات نکردم که دلتنگم بشی . فقط يه خودخواهی بدجنس لا بلای ذهنم خزيد . يه خودخواهی که دوسم داشت و می خواست من عوض شم . دلش نميخواست حالا که پناهم باد جهت روزامو هم باد تعيين کنه . يه خودخواهی عزيز که دوست داشت خودمو پيدا کنم . دوست داشت متفاوت از قبل فکر کنم.

باز هم من تو و يه عالمه حرف تلنبار شده که اينبار دلم ميخواد راحت بريزمشون تو دلت اخه دلم خيلی کوچولو. ديگه جای اينهمه کلمه رو نداره ...

دستاتو به من بده عزيز هم بغضم