كاغذي سفيد و حس رهايي گمشده اي كه فكرهاي نوباورم را به وجد مي آرد
رگ هاي مستبد كاغذ دربرابر چشمانم نا ملموس مي شوند و حريصانه كج ، مورب ،عمود پاكي اش را به بازي مي گيرم
خط ميزنم ، خط ميزنم ، خـــــــــــــط مي زنم افكارم را خيالاتم را و تمام رخوت و بيهودگي را ازذهن ساكن كاغذ كه هميشه مي داند ، پيش از انكه لحظه هايم را با او نصف كنم
دلم نمي خواهد حتي او حتي او حتــــــــــــي او حرفهاي تكراري ام را در خاطر خشــــــكش مرور كند.
حتي او كه هــــــمدم بي حرف دقيقه هاي بي قــــــــــرارم است.
مي ترسم مي ترسم كه حرفهايم را بشكند لحظه هايم را بشكند. مي ترسم روزي مرا به دست دلتنگي هايم رها كند و مي ترسم از اينكه دل درياي اش باز هواي باد كند
هواي اب هواي مرگ
هنوز نقش ردپاهاي غريبي كه نفس هاي مكتوبم را درسپيداي حنجره كاغذ به بند ظلمت خود كشيده ، بر جاست و من اكنون همان ها را هم خــــــــــــــــــط ميزنم …
و مي ماند از من بر تن معصوم كاغذ ردي مبــــــــهم …
حرفهايي كه در هم حل شده اند ، سپيد حرفهايي سياهپوش... سكوت مخملي حرفهايم هيچ گاه از جنس دل خشك كاغذ ....نبود، گرچه او هميشه همصداي تپش هاي قلبم بوده است
رگ هاي مستبد كاغذ دربرابر چشمانم نا ملموس مي شوند و حريصانه كج ، مورب ،عمود پاكي اش را به بازي مي گيرم
خط ميزنم ، خط ميزنم ، خـــــــــــــط مي زنم افكارم را خيالاتم را و تمام رخوت و بيهودگي را ازذهن ساكن كاغذ كه هميشه مي داند ، پيش از انكه لحظه هايم را با او نصف كنم
دلم نمي خواهد حتي او حتي او حتــــــــــــي او حرفهاي تكراري ام را در خاطر خشــــــكش مرور كند.
حتي او كه هــــــمدم بي حرف دقيقه هاي بي قــــــــــرارم است.
مي ترسم مي ترسم كه حرفهايم را بشكند لحظه هايم را بشكند. مي ترسم روزي مرا به دست دلتنگي هايم رها كند و مي ترسم از اينكه دل درياي اش باز هواي باد كند
هواي اب هواي مرگ
هنوز نقش ردپاهاي غريبي كه نفس هاي مكتوبم را درسپيداي حنجره كاغذ به بند ظلمت خود كشيده ، بر جاست و من اكنون همان ها را هم خــــــــــــــــــط ميزنم …
و مي ماند از من بر تن معصوم كاغذ ردي مبــــــــهم …
حرفهايي كه در هم حل شده اند ، سپيد حرفهايي سياهپوش... سكوت مخملي حرفهايم هيچ گاه از جنس دل خشك كاغذ ....نبود، گرچه او هميشه همصداي تپش هاي قلبم بوده است
<< Home