ندانستی...
هيچگاه ندانستی که از ورای حرفهايم از ورای بهانه هايم از ورای تمام خستگی هايم چه بی تابانه می خواهمت
ندانستی اگر خواستم که گامهامان ديگر همراه نباشند اگر خواستم که لحظه هامان را در حصار تنهايی مان پنهان کنيم اگر خواستم که بگويی از زبان خودت بگويی که ديگر نگاهت را بر نمی گردانی ، دلم در غرورش از اضطراب اين ميسوخت که پلک هايت را بر هم بگذاری و چونان هميشه ارام نجوا کنی که در اين تاريکی متروک وحشت زا دستانم را در دستان خستگی های عصيان زده ام رها نميکنی .
چه معصومانه گمان بردی به خواستها و حرفهای دلم راه بردی.چه ساده عريانی حرفهای ان سکوت سنگين را باور داشتی
----------
پ.ن : يه هفته مونده.يه هفته تا......
اميدوارم گذر لحظه های لب بسته باز عذابمون ندن.کاش نخوايم باز تکرار ها رو مرور کنيم
ندانستی اگر خواستم که گامهامان ديگر همراه نباشند اگر خواستم که لحظه هامان را در حصار تنهايی مان پنهان کنيم اگر خواستم که بگويی از زبان خودت بگويی که ديگر نگاهت را بر نمی گردانی ، دلم در غرورش از اضطراب اين ميسوخت که پلک هايت را بر هم بگذاری و چونان هميشه ارام نجوا کنی که در اين تاريکی متروک وحشت زا دستانم را در دستان خستگی های عصيان زده ام رها نميکنی .
چه معصومانه گمان بردی به خواستها و حرفهای دلم راه بردی.چه ساده عريانی حرفهای ان سکوت سنگين را باور داشتی
----------
پ.ن : يه هفته مونده.يه هفته تا......
اميدوارم گذر لحظه های لب بسته باز عذابمون ندن.کاش نخوايم باز تکرار ها رو مرور کنيم
<< Home