ياد داشت های زير زمينی

صداي همهمه مي آيد و من مخاطب تنهاي همه ي باد هاي جهانم....

22 September 2006

این روزها

خسته ام

بیش از هر زمان دیگری خسته ام

حس اینکه این روزها فراتر از باور و طاقت من است ذهنم را میساید بیش از هر زمان دیگری درجدالم با تنهایی هایم

نقطه گذاشتن پایان این خط نفسم را می بنند حس خفگی .لمس دستهای تقدیر بر رگهای گلوگاه

باور کن با این نقطه تمام می شوم.دنیایم نیز

کاش اغاز پایان من در اخرین تلاقی نگاهمان باشد

بیش از هر زمان دیگری دلم گرفته است

..........

مثل اویزان شدن از لبه پلی ست

تمام نیرویت را می طلبد

08 October 2005

ريرا


ريرا ريرا ريرا
تنها تكرار نام توست كه مي گويدم ديدگانت مادران بارانند

05 September 2005


تا كجا من اومدم /
چطوري برگردم ؟
چه درازه سايه ام
چه كبود پاهام
من كجا خوابم برد ؟
يه چيزي دستم بود كجا از دستم رفت ؟
من مي خواهم برگردم به كودكي
قول مي دهم كه از خونه پامو بيرون نذارم
سايه مو دنبال نكنم
تلخ تلخم
مثل يك خارك سبز
سردمه و مي دونم هيچ زماني ديگه خرما نمي شم
چه غريبم روي اين خوشه سرخ
من مي خوام برگردم به كودكي
----------------------
حسين پناهي

30 August 2005



چون سايه هاي بي امان
بازيچه ي دست زمان
در اين دنيا مانده ام چنان
افسرده و حيران
سرگشته و نالان
چون آدمك زنجير بر دست و پايم
از پنجه ي تقدير من كي رهايم
اي كه تو دادي جانم
گو به من تا كي بمانم
آدمي چون آدمك مخلوقي سرگردان

19 August 2005

در رويا هم نمي توانم اين همه باشم
هزار پرنده
دو هزار
صد هزار...
مگر تو چقدر در انديشه ات قفس ساخته اي

18 August 2005

...


بابا
دلم خيلي برات تنگه.........................................همين

02 August 2005

معصوميت هاي غمگين


عنوان كتاب : داستان هاي زنان
نويسنده : جلال آل احمد
تاريخ نشر : دي ماه 82
(http://www.banitak.com/library )

بچه مردم

خوب من چه مي توانستم بكنم ؟ شوهرم حاضر نبود مرا با بچه نگه دارد.بچه كه
مال خودش نبود . مال شوهر قبلي ام بود ، كه طلاقم داده بود، و حاضر هم نشده بود
بچه را بگيرد. اگر كس ديگري جاي من بود ، چه مي كرد؟ خوب من هم مي بايست
زندگي مي كردم.اگر اين شوهرم هم طلاقم مي داد ، چه ميكردم؟ناچار بودم بچه را
يك جوري سر به نيست كنم . يك زن چشم و گوش بسته ،مثل من ، غير از اين چيز
ديگري به فكرش نمي رسيد.نه جايي را بلد بودم ، نه راه و چاره اي مي دانستم .
مي دانستم مي شود بچه را به شيرخوارگاه گذاشت يا به خراب شده ديگري سپرد.
ولي از كجا كه بچه مرا قبول مي كردند؟از كجا مي توانستم حتم داشته باشم كه
معطلم نكنند و آبرويم را نبرند و هزار اسم روي خودم و بچه ام نگذارند ؟ از كجا؟
نمي خواستم به اين صورت ها تمام شود . همان روز عصر هم وقتي همسايه ها
تعريف كردم ،... نمي دانم كدام يكي شان گفت :
«خوب ، زن ، مي خواستي بچه ات را ببري شيرخوارگاه بسپري. يا ببريش
دارالايتام و...»
نمي دانم ديگركجاها را گفت . ولي همان وقت مادرم به او گفت كه :
«خيال مي كني راش مي دادن؟ هه!»
من با وجود اين كه خودم هم به فكر اين كار افتاده بودم ، اما آن زن همسايه مان
وقتي اين را گفت ، باز دلم هري ريخت تو و به خودم گفتم:
«خوب زن، تو هيچ رفتي كه رات ندن؟»
و بعد به مادرم گفتم:
« كاشكي اين كارو كرده بودم.»
ولي من كه سررشته نداشتم . من كه اطمينان نداشتم راهم بدهند.
آن وقت هم كه ديگر دير شده بود. از حرف آن زن مثل اينكه يك دنيا غصه روي
دلم ريخت . همه شيرين زباني هاي بچه ام يادم آمد . ديگر نتوانستم طاقت بياورم.
وجلوي همه در و همسايه ها زار زار گريه كردم . اما چه قدر بد بود ! خودم شنيدم
يكي شان زير لب گفت :«گريه هم مي كنه!خجالت نمي كشه...»
باز هم مادرم به دادم رسيد.خيلي دلداري ام داد.خوب راست هم مي گفت، من كه
اول جواني ام است، چرا براي يك بچه اين قدر غصه بخورم؟آن هم وقتي شوهرم
مرا با بچه قبول نمي كند.حال خيلي وقت دارم كه هي بنشينم و سه تا و چهارتا
بزايم . درست است كه بچه اولم بود و نمي بايد اين كار را مي كردم...ولي خوب،
حال كه كار از كار گذشته است.حالا كه ديگر فكر كردن ندارد.من خوودم كه آزار
نداشتم بلند شوم بروم و اين كار را بكنم.شوهرم بود كه اصرار مي كرد.راست هم
مي گفت.نمي خواست پس افتاده يك نره خر ديگر را سر سفره اش ببيند. خود من هم
وقتي كلاهم را قاضي مي كردم ، به او حق مي دادم .خود من آيا حاضر بودم بچه هاي
شوهرم را مثل بچه هاي خودم دوست داشته باشم؟و آن ها را سربار زندگي خودم
ندانم؟آن ها را سر سفره شوهرم زيادي ندانم؟خوب او هم همين طور. او هم حق
داشت كه نتواند بچه مرا ، بچه مرا كه نه ، بچه يك نره خر ديگر را-به قول خودش-
سر سفره اش ببيند. درهمان دو روزي كه به خانه اش رفته بودم ، همه اش صحبت از
بچه بود. شب آخر،خيلي صحبت كرديم. يعني نه اين كه خيلي حرف زده باشيم.او
باز هم راجع به بچه گفت و من گوش دادم . آخرسر گفتم :
«خوب ميگي چه كنم؟»
شوهرم چيزي نگفت. قدري فكر كرد و بعد گفت:
«من نمي دونم چه بكني . هر جور خودت مي دوني بكن.من نمي خوام پس افتاده
يه نره خر ديگه رو سر سفره خودم ببينم .»
راه و چاره اي هم جلوي پايم نگذاشت. آن شب پهلوي من هم نيامد.مثلا با من قهر
كرده بود.شب سوم زندگي ما باهم بود . ولي با من قهر كرده بود.خودم مي دانستم
كه مي خواهد مرا غضب كند تا كار بچه را زودتر يك سره كنم.صبح هم كه از در
خانه بيرون مي رفت ، گفت:
«ظهر كه ميام ، ديگه نبايس بچه رو ببينم ،ها!»
و من تكليف خودم را همان وقت مي دانستم. حالا هرچه فكر مي كنم،
نمي توانم بفهمم چطور دلم راضي شد!ولي ديگردست من نبود. چادر نمازم را به
سرم انداختم ، دست بچه را گرفتم و پشت سر شوهرم از خانه بيرون رفتم. بچه ام
نزديك سه سالش بود. خودش قشنگ راه مي رفت.بديش اين بود كه سه سال عمر
صرفش كرده بودم .اين خيلي بد بود. همه دردسرهايش تمام شده بود. همه
شب بيدار ماندن هايش گذشته بود. و تازه اول راحتي اش بود .ولي من ناچار بودم
كارم را بكنم . تا دم ايستگاه ماشين پا به پايش رفتم.كفشش را هم پايش كرده بودم.
لباس خوب هايش را هم تنش كرده بودم.يك كت و شلوار آبي كوچولو همان اواخر،
شوهر قبلي ام برايش خريده بود . وقتي لباسش را تنش مي كردم،اين فكر هم بهم هي
زد كه :
«زن!ديگه چرا رخت نوهاشو تنش مي كني؟»
ولي دلم راضي نشد. مي خواستم چه بكنم؟چشم شوهرم كور، اگر باز هم
بچه دار شدم، برود و برايش لباس بخرد.لباسش را تنش كردم. سرش را شانه زدم.
خيلي خوشگل شده بود.دستش را گرفته بودم و با دست ديگرم چادر نمازم را دور
كمرم نگه داشته بودم و آهسته آهسته قدم برمي داشتم. ديگر لازم نبود هي فحشش
بدهم كه تندتر بيآيد.آخرين دفعه اي كه دستش را گرفته بودم و با خودم به كوچه
مي بردم . دوسه جا خواست برايش قاقا بخرم. گفتم :
«اول سوار ماشين بشيم، بعد برات قاقا مي خرم!»
يادم است آن رو ز هم ، مثل روزهاي ديگر ، هي ا ز من سوال مي كرد.يك اسب
پايش توي چاله جوي آب رفته بود و مردم دورش جمع شده بودند.خيلي اصرار
كرد كه بلندش كنم تا ببيند چه خبر است. بلندش كردم . و اسب را كه دستش
خراش برداشته بود و خون آمده بود، ديد . وقتي زمينش گذاشتم گفت :
«مادل!دسس اوخ سده بود؟»
گفتم : آره جونم ، حرف مادرشو نشنيده ، اوخ شده .
تا دم ايستگاه ماشين ، آهسته آهسته مي رفتم .هنوز اول وقت بود.و ماشين ها
شلوغ بود.و من شايد تا نيم ساعت توي ايستگاه ماندم تا ماشين گيرم اومد.بچه ام
هي ناراحتي مي كرد.و من داشتم خسته مي شدم. از بس سوال مي كرد ، حوصله ام
را سر برده بود. دوسه بار گفت:
«پس مادل چطول سدس؟ ماسين كه نيومدس.پس بليم قاقا بخليم.»
و من باز هم برايش گفتم كه الان خواهد آمد. و گفتم وقتي ماشين سوار شديم
قاقا هم برايش خواهم خريد. عاقبت خط هفت را گرفتم و تا ميدان شاه كه پياده
شديم ، بچه ام باز هم حرف مي زد و هي مي پرسيد. يادم است كه يكبار پرسيد:
«مادل !تجا ميليم؟»
من نمي دانم چرا يك مرتبه ، بي آن كه بفهمم ، گفتم :
ميريم پيش بابا.
بچه ام كمي به صورت من نگاه كرد بعد پرسيد :
«مادل! تدوم بابا؟»
من ديگر حوصله نداشتم .گفتم:
جونم چقدر حرف مي زني؟ اگه حرف بزني برات قاقا نمي خرم ها!
حال چقدر دلم مي سوزد. اين جور چيزها بيش تر دل آدم را مي سوزاند.چرا
دل بچه ام را در آن دم آخر اين طور شكستم ؟از خانه كه بيرون آمديم، با خود عهد
كرده بودم كه تا آخر كار عصباني نشوم .بچه ام را نزنم. فحشش ندهم.و باهاش
خوش رفتاري كنم .ولي چقدر حالا دلم مي سوزد!چرا اينطور ساكتش كردم؟
بچهكم ديگر ساكت شد. و با شاگرد شوفركه برايش شكلك در مي آورد حرف مي زد
گرم اختلاط و خنده شده بود.اما من به او محل مي گذاشتم ، نه به بچه ام كه
هي رويش را به من مي كرد.ميدان شاه گفتم نگه داشت.و وقتي پياده مي شديم ،
بچه ام هنوز مي خنديد.ميدان شلوغ بود .و اتوبوس ها خيلي بودند.و من هنوز
وحشت داشتم كه كاري بكنم .مدتي قدم زدم.شايد نيم ساعت شد.اتوبوس ها كم تر
شدند.آمدم كنار ميدان .ده شاهي از جيبم درآوردم و به بچه ام دادم .بچه ام هاج و واج
مانده بود و مرا نگاه مي كرد.هنوز پول گرفتن را بلد نشده بود . نمي دانستم چه طور
حاليش كنم.آن طرف ميدان ، يك تخمه كدويي داد مي زد.با انگشتم نشانش دادم و
گفتم:
بگير برو قاقا بخر.ببينم بلدي خودت بري بخري.
بچه ام نگاهي به پول كرد و بعد رو به من گفت:
«مادل تو هم بيا بليم.»
من گفتم :
نه من اين جا وايسادم تو رو مي پام .برو ببينم خودت بلدي بخري.
بچه ام باز هم به پول نگاه كرد . مثل اينكه دو دول بود.و نمي دانست چه طور بايد
چيز خريد.تا به حال همچه كاري يادش نداده بودم.بربر نگاهم مي كرد.عجب
نگاهي بود!مثل اينكه فقط همان دقيقه دلم گرفت و حالم بد شد. حالم خيلي بد شد.
نزديك بود منصرف شوم .بعد كه بچه ام رفت و من فرار كردم و تا حالا هم حتي
آن روز عصر كه جلوي درو همسايه ها از زور غصه گريه كردم -هيچ اين طور
دلم نگرفته و حالم بد نشده .نزديك بود طاقتم تمام شود.عجب نگاهي بود.بچه ام
سرگردان مانده بود و مثل اين كه هنوز مي خواست چيزي از من بپرسد. نفهميدم چه
طور خود را نگه داشتم . يك بار ديگر تخمه كدويي را نشانش دادم و گفتم :
«برو جونم !اين پول را بهش بده ، بگو تخمه بده ، همين . برو باريكلا.»
بچهكم تخمه كدويي را نگاه كرد و بعد مثل وقتي كه مي خواست بهانه بگيرد و گريه
كند،گفت :
«مادل من تخمه نمي خوام .تيسميس مي خوام . »
من داشتم بي چاره مي شدم . اگر بچه ام ي: خرده ديگر معطل كرده بود ، اگر
يك خرده گريه كرده بود ، حتما منصرف شده بودم . ولي بچه ام گريه نكرد .
عصباني شده بودم . حوصله ام سر رفته بود . سرش داد زدم :
«كيشميش هم داره.برو هر چي ميخواي بخر. برو ديگه.»
و از روي جوي كنار پياده رو بلندش كردم و روي اسفالت وسط خيابان گذاشتم.
دستم را به پشتش گذاشتم و يواش به جلو هولش دادم و گفتم:
«ده برو ديگه دير ميشه.»
خيابان خلوت بود. از وسط خيابان تا آن ته ها اتوبوسي و درشكه اي پيدا نبود كه
بچه ام را زير بگيرد.بچه ام دو سه قدم كه رفت ، برگشت و گفت :
«مادل تيسميس هم داله؟»
من گفتم :
«آره جونم . بگو ده شاهي كشمش بده .»
و او رفت . بچه ام وسط خيابان رسيأه بود كه ي: مرتبه يك ماشين بوق زد و من
از ترس لرزيدم . و بي اين كه بفهمم چه مي كنم ، خود را وسط خيابان پرتاب كردم و
بچه ام را بغل زدم و توي پياده رو دويدم و لاي مردم قايم شدم. عرق سر و رويم راه
افتاده بود و نفس نفس مي زدم . بچهكم گفت :
«مادل !چطول سدس؟»
گفتم :
هيچي جونم . از وسط خيابان تند رد ميشن .تو يواش مي رفتي ، نزديك بود بري
زير هوتول.
اين را كه گفتم ، نزديك بود گريه ام بيفتد. بچه ام همانطور كه توي بغلم بود ،
گفت :
« خوب مادل منو بزال زيمين.ايندفه تند ميلم .»
شايد اگر بچهكم اين حرف را نمي زد، من يادم رفته بود كه براي چه كاري آمده ام .
ولي اين حرفش مرا از نو به صرافت انداخت.هنوز اشك چشم هايم را پاك نكرده
بودم كه دوباره به ياد كاري كه آمده بودم بكنم ، افتادم. به يآد شوهرم كه مرا غضب
خواهد كرد.افتادم . بچهكم را ماچ كردم . آخرين ماچي بود كه از صورتش
برمي داشتم .ماچش كردم و دوباره گذاشتمش زمين و باز هم در گوشش گفتم:
«تند برو جونم، ماشين ميآدش.»
باز خيابان خلوت بود و اين بار بچه ام تند تر رفت . قدم هاي كوچكش را به عجله
برمي داشت و من دو سه بار ترسيدم كه مبادا پاهايش توي هم بپيچد و زمين بخورد.
آن طرف خيابان كه رسيد ، برگشت و نگاهي به من انداخت . من دامن هاي چادرم را
زير بغلم جمع كرده بودم و داشتم راه مي افتادم . همچه كه بچه ام چرخيد و به طرف
من نگاه كرد ، من سر جايم خشكم زد . مثل يك دزد كه سر بزنگاه مچش را گرفته
باشند ، شده بودم . خشكم زده بود و دستهاي يم همان طور زير بغل هايم ماند.
درست مثل آن دفعه كه سرجيب شوهرم بودم - همان شوهر سابقم - و كندو كو
مي كردم و شوهرم از در رسيد.درست همان طور خشكم زده بود . دوباره از
عرق خيس شدم. سرم را پايين انداختم و وقتي به هزار زحمت سرم را بلند كردم ،
بچه ام دوباره راه افتاده بود و چيزي نمانده بود به تخمه كدويي برسد. كار من تمام
شده بود . بچه ام سالم به آن طرف خيابان رسيده بود.از همان وقت بود كه انگار اصلا
بچه نداشتم .آخرين باري كه بچه ام را نگاه كردم .درست مثل اين بود كه بچه مردم را نگاه
مي كردم . درست مثل يك بچه تازه پا و شيرين مردم به او نگاه مي كردم.درست
همان طور كه از نگاه كردن به بچه مردم مي شود حظ كرد، از ديدن او حظ مي كردم.و به
عجله لاي جمعيت پياده رو پيچيدم . ولي يك دفعه به وحشت افتادم .نزديك بود قدمم
خشك بشود و سرجايم ميخكوب بشوم .وحشتم گرفته بود كه مبادا كسي زاغ سياه مرا چوب
زده باشد.از اين خيال ، موهاي تنم راست ايستاد و من تند تر كردم.دو تا كوچه پايين تر
خيال داشتم توي پس كوچه ها بيندازم و فرار كنم.به زحمت خودم را به دم كوچه رسانده بودم،
كه يكهو ، يك تاكسي پشت سرم توي خيابان ترمز كرد .مثل اين كه حالا مچ مرا خواهند گرفت.
تا استخوان هايم لرزيد. خيال مي كردم پاسبان سر چهارراه كه مرا مي پاييد ، توي تاكسي
پريده حالا پشت سرم پياده شده و حالا است كه مچ دستم را بگيرد . نمي دانم چه طور
برگشتم و عقب سرم را نگاه كردم. و وارفتم.مسافرهاي تاكسي پولشان را هم داده بودند و
داشتند مي رفتند. من نفس راحتي كشيدم و فكر ديگري به سرم زد. بي اين كه بفهمم ،
و يا چشمم جايي را ببيند، پريدم توي تاكسي و در را با سروصدا بستم. شوفر
غرغر كرد و راه افتاد. و چادر من لاي در تاكسي مانده بود .وقتي تاكسي دور
شد و من اطمينان پيدا كردم ، در را آهسته باز كردم. چادرم را از لاي در بيرون
كشيدم و از نو در را بستم. به پشتي صندلي تكيه دادم و نفس راحتي كشيدم.و
شب ، بالاخره نتوانستم پول تاكسي را از شوهرم دربيآورم.
* * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * * *
نمی دونم اين داستان تو عمق دلش چی داشت که منو اينقدر به گريه واداشت
شايد همون معصوميتی که گاهی از يادمون ميره