ياد داشت های زير زمينی

صداي همهمه مي آيد و من مخاطب تنهاي همه ي باد هاي جهانم....

20 September 2004

آي آدمها



آي آدمها که بر ساحل نشسته شاد و خندانيد ، يک نفر در آب دارد مي سپارد جان...

...آروم چشمامو مي بندم و خودمو مي سپارم به دست يه اهنگي که چند وقت پيش از وبلاگ يکي که يادم نيست سيو کردم.غمگينه ولي اروم... يه حسي بهت ميده که دلت ميخواد تو اون لحظه تنهاي تنها باشي . جدا از تمام دنياي اطرافت و فقط فکر کني ، فکر کني ، فکر کني...

**********

اين روزا بيشتر از هر وقته ديگه نياز دارم دستامو بذارم روي گوشهام و فکر کنم بيشتر از هر وقت ديگه دلم تنگ شده برا خلوت اتاقم . دلم ميخواد برگردم به همون دختر 15 ساله اي که حس ميکرد تو تنهايي و خلوت اتاقش ،پشت چشماي شيشه اي عروسکاش ،لا به لاي خط خطي هاي دفتر شعر و خاطراتش نياز به هيچ کس نداره تا بياد و تمام دار و ندارشو ازش بدزده....اما يکي اومد آروم و بي صدا ، ساده و مهربون تمام گنجينه ي 15 سالگيشو دزديد. يکي که هيچوقت نديدش

.دلــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــم تنـگه

06 September 2004

عادت

چشمهايم را اهسته می بندم و بيهوده می خواهم چشمانم نسوزند از حس نمناک غمگينی که بی قرار بر گونه هايم می غلتد.
.بيهوده می خواهم تمام بغضم را به اثبات بی تفاوتی ياد هايم ببلعم
***
من خسته تيستم و شايد از تمام بودنهايم امروز آبی ترم.من خسته نيستم و چشمانم هنوز از ياد دورهايی که روزی خواهند آمد می سوزد و صدايم هنوز آبستن فرياد هايی ست که روزی بر بلند ترين ارتفاع بودنم جاری خواهند شد.
من خسته نيستم حتی از دلتنگی هايی که به عصيانم وا می دارند .حتی از تمام سکوت های مکرری که سهم من می شود از بی نهايت پرسش هايم .حتی از باور تغييرهای درهم سايه هايی که از من می گذرند.
من خسته نيستم اما
سخت است عادت...عادت به تکرار...تکرار عادت...سخت است