ياد داشت های زير زمينی

صداي همهمه مي آيد و من مخاطب تنهاي همه ي باد هاي جهانم....

26 April 2004

اين روزا چقدر اتفاقاي كاملا متضاد پشت سر هم رخ ميده .درست توي لحظه اي كه به سكون اون حالت يقين پيدا مي كني ، شرايط 180 درجه مي چرخه و تغيير ميكنه.
در كل اين روزا برام مخلوطي هست از طعم دلهره و آرامش ،خوشحالي مفرط ، غم عميق ، خستگي كسل بار ، سرحالي بي دليل و حالتهاي كاملا متضاد ديگه……..مثلا امروز:
قرار بود راس ساعت 7 امتحان شيمي بديم.دبيرش تازه ساعت 7:30خيلي ريلكس وارد ميشه و با آرامش هر چه تمامتر برگه ها رو(3برگه =6صفحه سوال) پخش مي كنه و يهو دود ميشه ميره هوا . حالا هر چي ميخواي سر اين مدير (ناگفته نمونه كه مديريتشون خيلي ضعيفه) داد بزن و غرولند كن
كه آخه 6 تا صفحه سوال اونم با فونت كوچك توي 1:30 چطور ميشه جواب داد .اونم هي راست بره چپ بياد بگه هيس فيس ..حالا خودشون ميان……..همه ي اينا به كنار برگه ي سفيدِ جدا برا جوابا هم نميده كه چرا؟چون دبير گرام فرمودند توي خود برگه جا ميشه جواب بديد!!!(من هنوز خط دبيرمونو نديدم).ما هم از لجمون و از اونجايي كه هيچ چاره اي نداشتيم گفتيم اصلا بهتر خودش چشماش در مياد تا بتونه بفهمه چي نوشتيم(عصبانيت همه رو در اون لحظه در نظر بگيريد)
خلاصه اين مدير خانومي كه اصلا شماره ي اين آقا رو نداشتند يهو با توسل به عالم غيب شمارشون بهشون الهام شد (بعد از اينكه ما گلومونو تيكه پاره كرديم از بس غرغر كرديم) شماره رو گرفتند اما خونه نبود ، سپردن بهشون بگن كه پا شه اگه زحمتي نيست و كاراي ديگشون اجازه ميده اين نيم ساعت مونده به اتمام ساعت كاريشون(زنگ خود شيمي امتحان داشتيم)پاشن تشريف بيارن مدرسه…..(مدير:بي زحمت بهشون بگيد اين بچه ها يه چند تا سوال دارن لطفا يه سر تشريف بيارن مدرسه)
ساعت 8 و نيم با لبخندي ژكوندوار وارد ميشه و خيلي مهربون در قبال اينهمه دادو بيداد بچه ها ميگه:مشكلتون چيه؟!!!!!!!ربع ساعت ميگذره(به سوالاي بچه ها هم تا اونجا كه ميتونه راهنمايي صريح ارائه ميده)و ميگه:هيچ عجله نكنيد ! وقت داريد!با آرامش جواب بديد!!!!!شده از زنگ بعديتون ميزنم(با اجازه ي ديوار)تا شما به سوالا جواب بديد!!!!!!!!!!!!
يه دقيقه به زنگ مونده ميگه خب فردا زنگ اخر ازمايشگاه داريد نه؟بعد در مقابل بهت تمام دوستان برگه ها رو تحويل ميگيره ميگه بقيشو فردا زنگ اخر بتون ميدم جواب بديد!!!!!-بله؟!!!! و ما با احمقانه ترين قيافه در حالي كه مبهوت مونديم به سلامت روحيشون شك مي كنيم.
ولي خب اصلا به ما چه؟گيرم كه ايشون!…………جدا از اين بهتر ميشه؟گر چه من شخصا بخاطر تعداد زياد سوالات خيلي هاشو فراموش كردم اما خوب يادم رفت بگم ايشون سوالا رو دقيقا از 3 تا برگ كتاب كار شيمي كپي كرده بودن اما از خير اين راه ميگذرم چون اصلا حوصله ندارم بخاطر 3 تا برگه 40 تا كتابفروشيو زير پا بذارم…………….نا گفته نمونه قراره نمره اين امتحان بعنوان نمره ي مي ترم وارد شه .!!.
-----------------------------
اما خالا كه فكر ميكنم مي بينم اين مسخره ترين و قابل بيان ترين اتفاق غير قابل پيش بينيِ اين روزا بود.علاوه بر اين ، تازگيا عجيب به عقايد كاملا متفاوت بر ميخورم . ادماي متفتوت با دغدغه ها و دنياهاي متفاوت گرچه برخي از اين عقايد و دغدغه ها واقعا اعصاب من يكيو خورد مي كنن اما در عين حال خيلي جالبن
--------------------------
نميدونم چرا با وجود اينكه اصلا سعي نداشتم اين ماجراي امتحانو به طنز بنويسم اما يهو لحنم عوض شد اما خب مهم نيست وبلاگم هم بايد چيزاي جديد تجربه كنه…………

22 April 2004

بر او ببخشاييد
بر او كه گاهگاه ، پيوند دردناك وجودش را
با آب هاي راكد و حفره هاي خالي
از ياد مي برد
و ابلـــــهانه مي پندارد
كه حــق زيســــتن دارد

بر او ببخشاييد
بر او كه از درون متلاشــــــي ست
اما هنوز پوست چشمانش از تصور ذرات نـــور مي سوزند
و گيسوان بيهده اش ، نوميــــد وار
از نفوذ نفس هاي عشق مي لرزند

اي ساكـــــنان سرزمين ساده ي خوشــــبختي
اي همدمان پنــــجره هاي گشوده در باران
بر او ببخشاييد
بر او ببخشاييد
زيرا كه مســــحور است
زيرا كه ريشه هاي هستي بار آور شـــــما
در خاك هاي غـــــربت او نقب مي زنند
و قلب زود بــــاور او را
با ضربه هاي موذي حسرت
در كنج سينه اش متـــــــورم مي سازد
--------------------------------------------فروغ

آن روزها رفتند
آن روزهايي كز شكاف پلكــــهاي من
آوازهايم , چون خبابي از هـــــــوا لبريز مي شد

آن روزها رفتند
آن روزهاي برفي خاموش , كز پشت شيشه , در اتاق گرم
هر دم به بيرون خيره مي گشتم
پاكيزه برف من , چو كركي نرم , آرام مي باريد
……..گرماي كرسي خواب آور بود
من تند و بي پروا
دور از نگاه مادرم خــــط هاي بــــــــــاطل را
از مشــــــــق هاي كــــــــــهنه ي خود پاك مي كردم

آن روزها رفتند
آن روزهاي آسنايي هاي محتاطانه , با زيبايي رگ هاي آبي رنگ
دستي كه با يك گًل
از پشت ديــــواري صدا مي زد , يك دست ديگر را
و لكه هاي كوچك جوهر , بر اين دست مشوش , مضطرب , ترسان
و عـــــــــشق در سلامي شرم آگين خويشتن را بازگو مي كرد
در ظهر هاي گرم دود آلود
ما عشقمان را در غبار كوچه مي خوانديم
ما با زبان ساده ي گل هاي قـاصــــــــد آشنا بوديم
ما قلبهامان را به باغ مــــــــــــهرباني هاي معصـــــــــومانه مي برديم
و به درختان قرض مي داديم
و توپ با پيغام هاي بوسه در دستان ما مي گشت….

آن روزها رفتند
آن روزها مثل نباتاتي كه در خورشيد مي پوسند ,از تابش خورشيد , پوسيدند
و گم شدند آن كوچه هاي گيج از عطر اقــــــــــاقي ها
در ازدحام پر هياهوي خيابان هاي بي برگشت .
و دختري كه گونه هايش را , با برگ هاي شمــــعداني رنگ مي زد ,آه
اكـنــــــــــــــــون زني تنهــــــــــــــــــــــاست...
----------------------------------------------------------------فروغ فرخزاد

16 April 2004

نوشته هايم همه سياه و حرفهايم همه سكوت
زير ظلمت نوشته هايم مرا مي يابي و
ارام نجوا مي كني كه:
هنوز هم كنج پنهان دلت ديده به راه يك گمشده دارد!!!
و ديگر نمي بيني
ابروهايم را كه با هم كلنجار مي روند
صدايم را كه از سرماي واژه هايت مي لرزد
و اميدم را كه ذره ذره بر باد مي شود
چه بي رحمانه وسعت سهم وجودت را در دنياي غريبم انكار مي كني!!!….

15 April 2004

آي خدا
مرا مي بيني….اِي خدا منم…همان دخترك غرغروي تو همان بهانه جوي هميشگيت.
چند وقتي است ذهنم با اين كلنجار مي رود كه نكند فقط اداي حرف زدن را در مي ارم
تو خدا بگو ، به اين دل من بگو كه صدايش را شنيدي ، بگو كه هنوز آنقدر كوچك نشده كه حتي به آه هايش هم خيره نشوي
خدا من مي خواهم بشنوم از زبان خودت… بگو كه هنوز چشم هاي خيسم لايق بوسه هاي تواَند
بگو كه هنوز جاپاي قدم هاي غمگينم از خاطر مهربانت محو نشده
بگو كه هنوز ساده ي نگاه بي قرارم را راه اميدي ست
تو كه ميداني قهر نگاهت با اين روح پاره ات چه مي كند
پس بگو…
بگو كه دلت برايم تنگ شده…

14 April 2004

گِلِه من بغض نمناك عزلت گزيني ست كه مدت هاست در گلوي خاموشم زار ميزند
گِلِه من نگاهي ست كه بيهوده سياهي اين جاده ي رعب اور را به نظاره نشسته
گِلِه من برگ برگ تاريك ياد داشتهايي است كه گذر روزها را به اسارت مي كشد
گِلِه من پناه به گوشه دنج اتاقي ست كه هميشه جزئي از وجودم را در تصاحب داشته
گِلِه من حرف هاي تنها يي ست كه امن ترين پناهش بستر سا ده ي دلم بوده و بس
گِلِه من سالهاست در نگاه مغموم رهگذري غريب دفن شده
مرا با گِلِه ام تنها بگذاريد
--------------------------------------------------
متن بالا با تا يه حدودي ويرايش تبديل شد به اين……..فضا تا حدودي همون فضاست….
--------------------------------------------------
سالهاست مرا با گله ام تنها گذاشته اند
گِلِه اي كه چونان بغض نمناك عزلت گزينم مدت هاست در گلوي خاموشم زار ميزند
گله اي كه همگام نگاه بي قرارم بيهوده سياهي اين جاده ي رعب آور را به نظاره نشسته
گله اي كه ارام ارام با باد از ذهن هاشان پر مي كشد
او مي دانست من جز گله ام هيچ ندارم
او ميدانست گله من يعني برگ برگ تاريك ياد داشت هايي كه عبور روزها را به ريسمان مي كشد
او ميدانست گله من يعني پناه به گوشه ي امن اتاقي كه هميشه جزيي از وجودم را در تصاحب داشته
او ميدانست گله من يعني حرف هاي تنهايي كه امن ترين پناهشان بستر ساده دلم بوده و بس
و او ميدانست كه تنها رهگذري ست است كه ميداند و غريبانه مي شناسد گله هايم را
او ميخواست بماند در اقليم مغموم و ساكن گله هايم
مي خواست همراز شود با سنگيني سرد لحظه هايم
مي خواست همزاد روياي دور و فراموش شده ام باقي بماند
ولي او هم در لحظه اي گنگ و رها عبور آرام يك رهگذر غريب را برايم تكرار كرد

05 April 2004

اين متنو هم ويرايش مختصري كه به نظر هم خودم هم شما نياز داشت روش انجام دادم .اميدوارم بهتر شده باشه…
----------------------------------
نگاهش سمت ناپيدا گم
و صدايش محو آوايي دور
و دلش نمي دانم به كدامين راه دلباخته بود
كه اينچنين مرا به كوچك قايق كاغذي بر آبمان دلخوش مي ساخت…

نا جي غمگين دل من
راهت از بن بست بي فرداي من كج راه مي گردد
دلت را بر نگر بر دوش خود بگذار
برو كاينجا كسي مفهوم دستان قديست را نمي داند
دلت را بر چنين عشقي مگردان اينچنين آشفته , بي سامان
كه اينجا مردمان سردند و خاموشند
برو كاينجا همه جز ناله و آه و فغان چيزي نمي دانند
برو بگذار در تاريك گور سرد خود آسوده بر بندم دو چشمم را
مزارم را ببين…..پر زن تو اي شهزاده ي مغرور رويايم…
---------------------------------------
نمي دونم ميشه اسمشو گذاشت شعر يا نه به هر حال اولين متنم بود كه يكم از حالت نثر بيرون اومده بود و يه خورده اهنگ داشت…