ياد داشت های زير زمينی

صداي همهمه مي آيد و من مخاطب تنهاي همه ي باد هاي جهانم....

30 July 2004

ندانستی...

هيچگاه ندانستی که از ورای حرفهايم از ورای بهانه هايم از ورای تمام خستگی هايم چه بی تابانه می خواهمت
ندانستی اگر خواستم که گامهامان ديگر همراه نباشند اگر خواستم که لحظه هامان را در حصار تنهايی مان پنهان کنيم اگر خواستم که بگويی از زبان خودت بگويی که ديگر نگاهت را بر نمی گردانی ، دلم در غرورش از اضطراب اين ميسوخت که پلک هايت را بر هم بگذاری و چونان هميشه ارام نجوا کنی که در اين تاريکی متروک وحشت زا دستانم را در دستان خستگی های عصيان زده ام رها نميکنی .
چه معصومانه گمان بردی به خواستها و حرفهای دلم راه بردی.چه ساده عريانی حرفهای ان سکوت سنگين را باور داشتی
----------
پ.ن : يه هفته مونده.يه هفته تا......
اميدوارم گذر لحظه های لب بسته باز عذابمون ندن.کاش نخوايم باز تکرار ها رو مرور کنيم

29 July 2004

گفتی : برای اينکه بگويی هستی نبايد ميرفتی
گفتم : چگونه بگويم که جابجايی من حرکت من است نه هجرت و جدا شدن . من حرکت می کنم که از تو بنويسم که تو را از تمام زاويه های تمام منظره هايت ديده باشم...

13 July 2004

رجعت

يه دوری تقريبا ۲ ماهه از وبلاگ و يه دلتنگی غريب از حس اينکه جزيی از دنياتو دوباره به اغوش می کشی جزيی که خيلی بزرگه شايد يه کپی کمرنگ از خودت جزيی که اروم و بی صدا بدون اينکه حتی خودش بفهمه دستشو رها می کنی . چون دوسش داری و فکر می کنی اون به اين تنهايی نياز داره تا تغيير کنه تا بتونه مث قبل همرنگت بشه با تو با احساست با لحظه هات با بقيه ی دنيات راه بياد.

دستتو رها نکرده بودم که گم بشی .تو رو رهات نکردم که دلتنگم بشی . فقط يه خودخواهی بدجنس لا بلای ذهنم خزيد . يه خودخواهی که دوسم داشت و می خواست من عوض شم . دلش نميخواست حالا که پناهم باد جهت روزامو هم باد تعيين کنه . يه خودخواهی عزيز که دوست داشت خودمو پيدا کنم . دوست داشت متفاوت از قبل فکر کنم.

باز هم من تو و يه عالمه حرف تلنبار شده که اينبار دلم ميخواد راحت بريزمشون تو دلت اخه دلم خيلی کوچولو. ديگه جای اينهمه کلمه رو نداره ...

دستاتو به من بده عزيز هم بغضم