ياد داشت های زير زمينی

صداي همهمه مي آيد و من مخاطب تنهاي همه ي باد هاي جهانم....

28 July 2005


اما هرگز به ياد نمي آورند...
در ذهنِ هر تخته پاره ي پرتي
چند جنگلِ غمگين گريه مي كند.

21 July 2005

اونجا كه خدا برات لالايي ميگه



خودمم يه كم گيجم. نمي دونم چجوري شروع كنم بعد از اينهمه مدت.
اين دل گرفتنا تو اين روزا شايد ديگه يه چيز عادي شده باشه...برا من برا تو برا خيلي از ما ها
اين دلتنگي هايي كه اونقدر بالا مياد كه گاهي راه نفستو مي گيره كه گاهي باهاش هق مي زني
كه گاهي حتي نمي دوني چرا اما فقط دلت يه گوشه ي دنج مي خواد برا زار زدن
يه حسي دارم يه حس دلتنگ كه خيلي وقته سعي مي كنم بهش عادت كنم سعي مي كنم كه بگم كه بايد باور كرد يه چيزايي هست كه بايد باور كرد اما نميتونم . نه اينكه نخوام نه نميشه
گاهي يه دردايي هست كه ما ميتونيم فقط به روشون چشمامونو ببنديم يا خودمونو بزنيم به اون راه اما حتي اگه مث يه خيال باز از ذهنمون بگذره اون درده تازه ميشه...
يه چيزايي مث فراموش كردن اون بوي خاص كه 18 سال تو مشامت بوده طي 2-3 ماه غير ممكنه
سخته دلتنگياتو بخواي به يه سنگ بگي اشكاتو پاي يه سنگ بريزي بي قرارياتو با يه سنگ در ميون بذاري
باورِ مرگ اون نگاهاي منتظرِ پشتِ در تو خوابِ يه سنگ درد داره
---
دلم نمي خواست بعد اينهمه زمان اينجور تلخ شروع كنم اما دلمم نمي تونست ساكت بشينه