ياد داشت های زير زمينی

صداي همهمه مي آيد و من مخاطب تنهاي همه ي باد هاي جهانم....

29 March 2004

هاي پسرك بايست
ببين دستانم را كه چگونه از هجوم زرد كلماتت كرخ شده
و مردمان چشمانم را كه پرسشگرانه سياهي چشمانت را مي كاوند
ولي دل خوش مدار...
بر زمين دامن نخواهم كشيد
چشمانم را نمين نخواهم ساخت
حتي دلم هم در خود نخواهد فشرد.

من مدتهاست به هماغوشي پلك هايم عادت كرده ام...

21 March 2004

من تنها بودم
تنهاي تنها كه نه
با يك عروسك غمگين كودكي يك دفتر شعر و پنجره اي كه مرا به بيرون فرياد مي كرد
و تو امدي
در غروبي غمگين
با چشماني كه ميخواست مرا به اينده اي غريب وصل كند
و يك دفتر خاطرات پر از ترس و هراس به خلوت من اضافه شد كه رازدار ياد تو بود
يادهايي كوچك با قلبي لرزان
كه هر ان دلهره استواري ديوار قلب كوچكش را به شكستي عميق پيوند مي زد
و تو هيچگاه پيشگام شكستن ان ديوار پوشالي نشدي و من انقدر غريب بودم كه كوچه پس كوچه هاي شكستن غرور را نمي دانستم
و گذشت و گذشت و گذشت………تو با باد رفتي و من اينجا اسير دست ان غروب تلخ
در اين ميان تنها خلوت كوچك من فنا شد
دفتر كوچك خاطراتم هنوز باز است و هنوز خواب الود يادها و روياهايي دور
و هنوز من غرق اين انديشه ام كه آيا قلبت براي گام هاي كوچك و لرزانم جايي داشت……..

16 March 2004

شب است
هنوز هم سوز سرما اغوش گرم اتاقم را رها نمي كند.
لرزشي خفيف شانه هايم را به ارامي تكان ميدهد
تكانم ميدهد تكان
بلند مي شوم …… بي صدا , غمگين , لرزان
با چشمانم اتاق را خاموش مي كنم.
قدمي كه بر مي دارم زمين گامهايم را محكم مي چسبد.
مي ايستم. به جز جز اتاق خيره ميشوم.
هر كدام با يادي مرا به خود فرياد مي كند.
قاب عكس كوچك بالاي تخت…..گل خشكهاي محزون يادگاري كه روي ميز پخش شدن…..عطر پاك گلاي ياس كه تَنگ هم توي ليوان ايسنادن …..رژي كه سر سختانه در مقابل اينه قد علم كرده…..كتاب هايي كه هر كدام در گئشه اي از اتاق سد راهم شدند……دفتر خاطراتي كه هنوز باز است…….چهره ي مغرور دختركي كه كنج ديوار اتاقم كز كرده…………… و …………
دلم مي فشرد . ولي باز شوق اوايي دور خيالم را مست مي كند .اوايي گنگ و رقصان با باد.
نفسي عميق مي كشم , دستم را از شقيقه هايم جدا مي كنم , چشمانم را به روي دنياي كوچكم مي بندم.
محكم ولي تهي به بيرون گام بر ميدارم .
هوا باراني ست دلم براي چترم تنگ مي شود . چرا ژاكتم را روي دوش صندلي تنها گذاشتم,
چرا روسري ام با باد همراه مي شود و من اينقدر از فكرش دورم.
پاهايم منقبض شده……سُست و كرخ
ولي من باز ديوانه وار ان لحظه ي تاريك دور را در جاده مي كاوم .
بي هدف جيب هايم را وارسي مي كنم .
ته مانده سيگاري دستانم را لمس مي كند…. ناشيانه نقطه اي از شب را روشن مي كنم
با اولين پك به سرفه مي افتم . نفسم به زور بالا مي ايد . سرخي اش را قرباني كفشهايم مي كنم.
سرگردان ادامه مي دهم . اغوش سياه شب لحظه اي امانم نمي دهد.
لحظه اي پاهايم از حركت مي ايستد . مردد نگاهم را بر مي گردانم.
جز تن سياه شب هيچ چيز نگاهم همراه نيست…

خانه ام گم شده است…..
غريبانه ادامه ميدهم…